گروه جهاد و مقاومت مشرق: قبل از آنکه بنده اسیر شوم، یکی از دوستانم از ناحیه دست به شدت مجروح شده بود. من هم برای جلوگیری از خونریزی ایشان لباسم را درآوردم و دستش را بستم – البته، بعدها متوجه شدم که او به شهادت رسیده است – اما عراقی ها فکر می کردند من حتماً فرمانده یا درجه دار بوده ام که لباسم را درآورده ام؛ چون معمولاً درجه دارها و افراد عالی رتبه، برای اینکه دشمن از درجه آنان باخبر نشود این کار را می کردند؛ لذا از من زیاد بازجویی می کردند.
آنها سؤالات زیادی می کردند و از وضعیت نیروهای ایرانی در جبهه، اطلاعات می خواستند که من هیچ حرفی نمی زدم. در میان این سؤالات، از من پرسیدند: چرا به جبهه آمده ای و چه کسی تو را مجبور کرده به اینجا بیایی؟
من هم پاسخ دادم: به اختیار خودم این راه را انتخاب کرده ام، و اگر خاک ما تهدید شود نیاز نیست کسی به ما بگوید به جبهه برو! آنها از همه سؤال می کردند: آیا رهبرتان را دوست دارید؟ که می گفتیم: مگر شما رهبرتان را دوست ندارید که از ما می پرسید؟
این جواب ظریفی بود که خداوند در دل همه آزادگان قرار می داد که در این لحظات بگویند. در این بازجویی ها، افسر و فرماندهی که آنجا بود زیاد توهین نمی کرد و سخنان او کمتر حرف سبکی درباره امام وجود داشت، ولی سربازان و نگهبانان ابایی نداشتند و به راحتی به امام توهین می کردند که البته، ما همیشه جوابشان را می دادیم.
راوی: آزاده غلامرضا مظلومی /سایت جامع آزادگان
کد خبر 596576
تاریخ انتشار: ۹ تیر ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۵
- ۰ نظر
- چاپ
این جواب ظریفی بود که خداوند در دل همه آزادگان قرار می داد که در این لحظات بگویند. در این بازجویی ها، افسر و فرماندهی که آنجا بود زیاد توهین نمی کرد و سخنان او کمتر حرف سبکی درباره امام وجود داشت، ولی سربازان و نگهبانان ابایی نداشتند و به راحتی به امام توهین می کردند.